سلام خیلی وقت آپ نکردم از دست امتحانا امروز داشتم تو صفحانت ذخیره شده کامپیوترم میگشتم این مطلبو دیدم برام جالب بود مال یکی از وبلاگای پارسی بلوگه اسم وبلاگ نور امیدوارم خوشتون بیاد
فکر کن ......
تا حالا عادت داشتید اشیاء بی مصرف رو انبار کنید؟ و فکر کنید یه روزی – کی میدونه چه وقت – شاید به دردتون بخوره؟
تا حالا شده که پول هاتون رو جمع کنین و به خاطر اینکه فکر می کنید در آینده شاید بهش محتاج بشین، خرجش نکنید؟
تا حالا شده که لباسهاتون، کفشهاتون، لوازم منزل و آشپزخونتون و چیزای دیگه رو که حتی یکبار هم از اونا استفاده نکردین، انبار کنید؟
درون خودت چی؟ تا حالا شده که خاطره ی سرزنش ها، خشم ها، ترس ها و چیزای دیگه رو به خاطر بسپاری؟
دیگه نکن! تو داری بر خلاف مسیر کامیابی خودت حرکت می کنی!
باید جا باز کنی ...، یه فضای خالی تا اجازه بده چیزای تازه به زندگیت وارد بشه.
باید خودتو از شر چیزای بی مصرفی که در تو و زندگیت هستن خلاص کنی تا کامیابی به زندگیت وارد بشه.
قدرت این تهی بودن در اینه که هر چی که آرزوش رو داشتی، جذب می کنه.
تا وقتی که در جسم و روح خودت احساسات بی فایده رو نگهداری، نمی تونی جای خالی برای موقعیت های تازه بوجود بیاری.
خوبیها باید در چرخش باشن ....
کشوها، قفسه ها، اتاق کار و گاراژ رو تمیز کن.
هر چیزی رو که دیگه لازم نداری بنداز دور ....
میل به نگهداشتن چیزای بی مصرف، زندگی رو پر پیچ و تاب می کنه.
این اشیاء نیستن که چرخ زندگی تو رو به حرکت در میارن ....
به جای نگهداشتن ...
وقتی انبار می کنیم، احتمال خواستن رو تصور می کنیم، احتمال تنگدستی رو ....
فکر می کنیم که فردا شاید لازم بشن و نمی تونیم دوباره اونا رو فراهم کنیم ...
با این فکر تو دو تا پیغام به مغزت و زندگیت می فرستی :
که به فردا اعتماد نداری ...
و اینکه تو شایسته چیزای خوب و تازه نیستی
به همین دلیل با انبار کردن چیزای بی مصرف خودتو سر پا نگه می داری
برقص
چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند
عشق بورز
چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای
بخوان
چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود
زندگی کن
چنانکه گویی بهشت روی زمین است
خودت رو از قید هرچه رنگ و روشنایی باخته، برهان
بذار نو به زندگیت وارد بشه
و خودت ...
به همین دلیل بعد از خوندن این مطلب ... نگهش ندار ... به دیگران بده ....
امید که صلح و کامیابی برات به ارمغان بیاره
آمین
پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت میکرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمیدانست . روزی پادشاه در کاخ قدم میزد . هنگامی که از آشپزخانه عبور میکرد ، صدای ترانهای را شنید .
به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده میشد . پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم ، تلاش میکنم تا همسر و بچهام را شاد کنم ، ما خانهای حصیری تهیه کردهایم و به اندازهی کافی خوراک و پوشاک داریم ، بدین سبب من راضی و خوشحال هستم پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخستوزیر در این مورد صحبت کرد . نخستوزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه99 نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است . پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟
نخستوزیر جواب داد : اگر میخواهید بدانید که گرو99 چیست ، باید کاری انجام دهید ، یک ک99 سکهی طلا جلوی در خانهی آشپز بگذارید ، به زودی خواهید فهمید که گرو99 چیست پادشاه بر اساس حرفهای نخستوزیر فرمان داد یک کیسه با99 سکهی طلا را جلوی در خانهی آشپز قرار دهند .
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و جلوی در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکههای طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکههای طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد .99? سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر کرد که یک سکهی دیگر کجاست ؟
شروع به جستجوی سکهی صدم کرد . اتاقها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد . آشپز بسیار دلشکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکهی طلایی دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یک صد سکهی طلا برساند.
آن شب تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا او را بیدار نکردهاند . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمیخواند . او فقط تا حد توان کار میکرد . پادشاه نمیدانست که چرا این کیسه چنین بلایی بر سر آشپز آورده است و علت را از نخستوزیر پرسید
آن شب تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا او را بیدار نکردهاند . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمیخواند . او فقط تا حد توان کار میکرد . پادشاه نمیدانست که چرا این کیسه چنین بلایی بر سر آشپز آورده است و علت را از نخستوزی پرسید نخستوزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گرو99 درآمده است . اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند ، آنان زیاد دارند اما راضی نیستند ، تا آخرین حد توان کار میکنند تا بیشتر به دست آورند ، میخواهند هر چه زودتر یکصد سکه را از آن خود کنند و این علت اصلی نگرانیها و دردهای آنهاست . آنها به همین سادگی شادی و رضایت را از دست میدهند و اعضای گروه99 نامیده میشوند
"موفقیت" بدست آوردن چیزی است که دوست داریم و "خوشبختی" دوست داشتن چیزی است که بدست آورده ایم
زندگی ما نمیتواند همیشه سرشار از شادی باشد امّا میتواند همیشه مالامال از عشق باشد!
آن
که نتواند از دربچه روحش به دنیا بنگرد، از زندگی لذت نخواهد برد و
واقعیت زندگی را آن گونه که هست درک نخواهد کرد. هر چه بیشتر برنامهریزی کنید، کمتر احتمال دارد که تجربه استفاده از شانس نصیبتان گردد. بنابراین از تمام ظرفیتهای زندگی استفاده کنید.
دوست واقعی کسی است که دستان شما را میگیرد و بدین ترتیب قلب شما را لمس میکند.
هنگامی که ازدواج میکنیم نمیدانیم چه سرنوشتی در انتظارمان قرار دارد.
تا وقتی که با امواج در دریای زندگی برخورد میکنیم.
زندگی عبارت است از واقعیت بدون پاککن!
هیچ چیز در آینده، لحظاتی را که در گذشته از دست دادهاید، درست نخواهد کرد.
وقتتان را با کسی که به هنگام نیاز به کمکتان نمیشتابد تلف نکنید.
همیشه به طرف روشن زندگی نگاه کنید. اگر طرف روشنی وجود ندارد، صبر کنید تا آینده آن را روشن سازد.
برای آنچه در گذشته اتفاق افتاده گریه نکنید. بلکه از این که میتوانید از این لحظه لذت ببرید خوشحال باشید.
همیشه این کلمات یک دوست واقعی را به یاد داشته باشید که:
«به خاطر تو این کار را خواهم کرد»
طوری کار کنید که انگار به پول نیازی ندارید.
طوری عشق بورزید که انگار هیچکس قلبتان را جریحهدار نکرده است.
طوری برقصید که انگار هیچکس شما را نمیبیند.
طوری بخوانید که انگار هیچکس صدایتان را نمیشنوند.
طوری زندگی کنید که انگار زمین بهشت است.
غمگین نباش. قشنگترین چیزها وقتی برایت اتفاق میافتد که اصلاً انتظارش را نداری ...
و به یاد داشته باش: «هر چیزی که اتفاق میافتد، دلیلی دارد!»
دو قطره آب اگر کنار هم
قرار بگیرند چه می کنند؟
جواب: آنها تصویر قطره
دیگر را در خود دیده وبه هم می پیوندند و یک قطره بزرگتر تشکیل می دهند.
اگر چند سنگ به هم نزدیک
شوند چه می شود.؟
آنها هیچ گاه با هم یکی
نمی شوند.
شاید تصویر سنگ دیگر را تا
حدودی در خود ببینند!
آنها هیچ گاه با هم یکی
نمی شوند.
شاید تصویر سنگ دیگر را تا
حدودی در خود ببینند!
هر چه سخت تر و قالبی تر
باشید فهم دیگران برایتان مشکلتر و در نتیجه احتمال بزرگتر شدنتان نیز کاهش می
یابد. مهارتهائی که شما را در
جهت آرامش، بزرگوار تر و اجتماعی تر شدن کمک خواهد کرد را به یاد داشته باشید
نرمی
بخشش
مدارا
پشتکار
حال چه چیزی سخت تر
و مقاوم تر است.
آب یا سنگ!؟
اگر سنگی از کوه سرازیر
شود و به مانعی برخورد کند چه می کند؟
اگر مانع کوچک باشد از روی
آن عبور می کند.
اگر متوسط باشد آن ر ا در
هم می شکند.
اگر بزرگ تر باشد پشت آن
می ایستد تا تقدیر بعدی چه باشد.
اما آب چه می کند:
ابتدا سعی می کند مانع را
با خود همراه کند
اگر نتوانست آنگاه بدون
دردسر به دنبال فرار از کوچکترین روزنه می گردد
و اگر نتوانست صبر می کند
تا به اندازه کافی قوی شود آنگاه یا از روی مانع عبور می کند و یا مانع را در هم
می شکند
آب در عین نرمی و لطافت در
مقایسه با سنگ به مراتب سر سخت تر و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی
می ایستد ولی آب راه خود را به سمت دریا می یابد
در زندگی باید معنای واقعی
سرسختی و استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت جست وجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیائی
گاهی نگاهت را به سمت
دیگری بدوز
صبور باید بود
اما همیشه مصمم
گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان موز گذاشتند.
هر زمان که میمونی بالای نردبان میرفت دانشمندان بر روی سایر میمونها آب سرد میپاشیدند.
پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان میرفت سایرین او را کتک میزدند
چون عمل او را باعث ریخته شدن آب سرد بر سرشان میپنداشتند.
پس از مدتی دیگر هیچ میمونی علیرغم وسوسهای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمیداد.
دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمونها را جایگزین کنند.
اولین کاری که این میمون جدید انجام داد این بود که بالای نردبان برود که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
پس از چندبار کتک خوردن میمون جدید با این که نمیدانست چرا اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود.
میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد.
سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید. به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.
آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از 5 میمون بود که با این که هیچگاه آب سردی بر روی آنها پاشیده نشده بود، میمونی را که بالای نردبان میرفت کتک میزدند.
اگر امکان داشت که از میمونها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان میرود را کتک میزنند جواب آنها این بود:
«من نمیدانم، این اتفاقیست که اطرافمان میافتد»
این جواب به نظر شما آشنا نمیآید؟
فرصت ارسال این را برای اطرافیانتان از دست ندهید چون ممکن است این سوال را به ذهنشان بیاورد که چرا ما همیشه به کاری که میکنیم ادامه میدهیم علیرغم این که راه دیگری نیز وجود دارد.