قرار بود این گفتگو در مسابقه مهتاب قرار بگیره اما به دلیل اینکه فرم مسابقه تغییر کرد به فقط عکس کودکی این داستان قرار داده شد در یک پست فقط برای خواندن شما
همین طور که داشتم برا خودم قدم میزدم یهو پام خورد به یه چیزی وصدای آخی بلند شد
جلو پامو نگا کردم دیدم یه کدو حلوایی جلو پامه نشستم روی دوپامو نگاش کردم
یهو دیدم یه صدایی از کدو بلند شد و داره میگه:چرا جلو پاتو نگاه نمیکنی زدی لهم کردی؟
همینطور متعجب نگاش کردم و گفتم:هان؟؟؟؟؟تو حرف میزنی؟؟؟مگه میشه ؟جل الخالق
مثل قبل یه صدایی اومدو گفت :خب حالا که داری میبینی دارم حرف میزنم بگو چرا جلو پاتو نگاه نمیکنی؟
همون طور گیج گفتم:هان؟؟؟ خب ببخشید حواسم نبود شرمنده ولی لهت نکردم فقط بهت لگد زدم
کدو آرومتراز قبل گفت خواهش میکنم و شروع کرد قل خوردن که بره
رفتم جلوشو گرفتم و گفتم وایسا یه سوال دارم حالا که میتونی حرف بزنی جواب سوالمو بده وبعد برو
گفت: بپرس
گفتم :چرا به تو میگن تنبل ؟
دیدم یه صدای آهی ازش بلند شد و گفت:اینا همش حسادته
پرسیم:حسادت؟؟؟؟
گفت: بله حسادت این کدو های باریک و دراز از روی حسادت اینکه ما تپلیم و خوشگل ولی خودشون لاغرو درازن اسم ما رو گذاشتن کدو تنبل وگرنه شما ادما هم که میدونید ما تو تاریخ داستانمون ثبته ما کلی قل خوردیم
خندم گرفته بود ولی جلو خودمو گرفتم و گفتم :آره درسته,راستی چرا بهتون میگن کدو حلوایی ؟مگه با شما حلوا درست مکنن؟
دیدم قرمز شده و داره عصبانی میشه.گفتم :چیه چرا عصبانی شدی؟
گفت :کدو حلوایی یه اسم بسیار قدیمیه درست راجع بهش حرف بزن این اسم اصلی ما کدوتنبلاست فهمیدی؟
گفتم :ببخشید من که چیزی نگفتم
گفت :من باید برم چقدر حرف میزنی ,دیدم راست میگه
منم آروم برش داشتمو بردمش گذاشتمش پیش بقیه کدوها تو سبزی فروشی و آروم از اونجا دور شدم
ولی هنوزم موندم چه جوری من با یه کدو حرف زدم
از دست این مهتاب که کدو رو هم به حرف اورده
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیپچ کس نبود جونم براتون بگه پارمیدای قصه ماتوی خونه نشسته بود که دوستش سحر بهش زنگ زد که شارژ ADSLش تمام شده و از پارمیدا خواست تا از اینترنت براش شارژ بگیره پارمیدا هم اومد کامپیوتر را روشن کرد که دید ویندوز در کامپیوتر موجود نیست البته بگم مدتی بود که ویندوز کامپیوتر پارمیدا می پرید و پارمیدا مجبور بود که یک ویندوز نصفه نصب کنه که هم برنامه هاش نپره و هم ویندوز بالا بیاد اما اینبار فرق داشت پارمیدا طبق معمول سی دی ویندوز رو گداشت و آماده نصب بود که دید پیغامی اومد که نوشته بود no hard diskاینجا بود که پارمیدا فهمید ای دل غافل هارد دیسک کلا سوخته آه از نهاد پارمیدا بلند شد که چه کنم در این اوضاع نابسامان ؟خلاصه به سحر زنگ زد که من هاردم سوخته و نمی تونم شارژ بگیرم دوستشم باهاش کلی هم دردی کردو آه کشیدخلاصه پارمیدا نمی دونست چی کار کنه کامپیوتری که هاردش تا حالا دوبار سوخته رو بده تعمیر یا قید این کامپیوتر رو بزنه و بره یه لب تاپ یاکامپیوتر جدید بخره؟
تا اینجا داشته باشید تا بعد
شما چقدر به قسمت و سرنوشت اعتقاد دارید ؟شما هم حتما زیاد شنیدید یا شاید هم خودتون بار ها گفتیتد از بخت بدم این اتفاق افتاد یا قسمتش این بوده که بدبخت شه یا خدا خواسته ،تو سرنوشتش اینجوری رقم خورده اما این داستان یا قصه با یک زبان ساده میخواد بگویید نه بیشتر مشکلات گرفتاریها نه تو سرنوشت ما هست نه قسمت ما بوده بلکه خومان با دست خویشتن بلا را به سر خودمان نازل می کنیم این خود ما هستیم که سرنوشت خودمان را رقم می زنیم نه بخت ما خوب اگر میخواهید داستان را بخوانید روی به دنبال فلک کلیک کنید
به دنبال فلک
قورباغه ها
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه بدهند
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود
و مسابقه شروع شد
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید
• اوه,عجب کار مشکلی
• هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
یا
هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند.
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه ازادامه بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید
• بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که
برنده مسابقه کر بوده
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند-- چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !همیشه به قدرت کلمات فکر کنید .چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
پس:
همیشه
مثبت فکر کنید !
و بالاتر از اون
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید
و هیشه باور داشته باشید
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم