سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یارَبَّ الحُسَینِ ، بِحَقِّ الحُسَینِ ، اشفِ صَدرَالحُسَینِ ، بظُهورِالحُجَّة

قرار بود این گفتگو در مسابقه مهتاب قرار بگیره اما به دلیل اینکه فرم مسابقه تغییر کرد به فقط عکس کودکی این داستان قرار داده شد در یک پست  فقط برای خواندن شماگل تقدیم شما

همین طور که داشتم برا خودم قدم میزدم یهو پام خورد به یه چیزی وصدای آخی بلند شد

جلو پامو نگا کردم دیدم یه کدو حلوایی جلو پامه نشستم روی دوپامو نگاش کردم

یهو دیدم یه صدایی از کدو بلند شد و داره میگه:چرا جلو پاتو نگاه نمیکنی زدی لهم کردی؟

همینطور متعجب نگاش کردم و گفتم:هان؟؟؟؟؟تو حرف میزنی؟؟؟مگه میشه ؟جل الخالق

مثل قبل یه صدایی اومدو گفت :خب حالا که داری میبینی دارم حرف میزنم بگو چرا جلو پاتو نگاه نمیکنی؟

همون طور گیج گفتم:هان؟؟؟ خب ببخشید حواسم نبود شرمنده ولی لهت نکردم فقط بهت لگد زدم

کدو آرومتراز قبل گفت خواهش میکنم و شروع کرد قل خوردن که بره

رفتم جلوشو گرفتم و گفتم وایسا یه سوال دارم حالا که میتونی حرف بزنی جواب سوالمو بده وبعد برو

گفت: بپرس

گفتم :چرا به تو میگن تنبل ؟

دیدم یه صدای آهی ازش بلند شد و گفت:اینا همش حسادته

پرسیم:حسادت؟؟؟؟

گفت: بله حسادت این کدو های باریک و دراز از روی حسادت اینکه ما تپلیم و خوشگل ولی خودشون لاغرو درازن اسم ما رو گذاشتن کدو تنبل وگرنه شما ادما هم که میدونید ما تو تاریخ داستانمون ثبته ما کلی قل خوردیم

خندم گرفته بود ولی جلو خودمو گرفتم و گفتم :آره درسته,راستی چرا بهتون میگن کدو حلوایی ؟مگه  با شما حلوا درست مکنن؟

دیدم  قرمز شده و داره عصبانی میشه.گفتم :چیه چرا عصبانی شدی؟

گفت :کدو حلوایی یه اسم بسیار قدیمیه درست راجع بهش حرف بزن این اسم اصلی ما کدوتنبلاست فهمیدی؟

گفتم :ببخشید من که چیزی نگفتم

گفت :من باید برم چقدر حرف میزنی ,دیدم راست میگه شرمنده

منم آروم برش داشتمو بردمش گذاشتمش پیش بقیه کدوها تو سبزی فروشی و آروم از اونجا دور شدم

ولی هنوزم موندم چه جوری من با یه کدو حرف زدم

از دست این مهتاب که کدو رو هم به حرف اوردهپوزخند

 


 



برچسب‌ها: داستان
+ تاریخ جمعه 92/11/18ساعت 2:59 عصر نویسنده پارمیدا | نظر

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیپچ کس نبود جونم براتون بگه پارمیدای قصه ماتوی خونه نشسته بود که دوستش سحر بهش زنگ زد که شارژ ADSLش تمام شده و از پارمیدا خواست تا از اینترنت براش شارژ بگیره پارمیدا هم اومد کامپیوتر را روشن کرد که دید ویندوز در کامپیوتر موجود نیست البته بگم مدتی بود که ویندوز کامپیوتر پارمیدا می پرید و پارمیدا مجبور بود که یک ویندوز نصفه نصب کنه که هم برنامه هاش نپره و هم ویندوز بالا بیاد اما اینبار فرق داشت پارمیدا طبق معمول سی دی ویندوز رو گداشت و آماده نصب بود که دید پیغامی اومد که نوشته بود no hard diskاینجا بود که پارمیدا فهمید ای دل غافل هارد دیسک کلا سوخته آه از نهاد پارمیدا بلند شد که چه کنم در این اوضاع نابسامان ؟خلاصه به سحر زنگ زد که من هاردم سوخته و نمی تونم شارژ بگیرم دوستشم باهاش کلی هم دردی کردو آه کشیدخلاصه پارمیدا نمی دونست چی کار کنه کامپیوتری که هاردش تا حالا دوبار سوخته رو بده تعمیر یا قید این کامپیوتر رو بزنه و بره یه لب تاپ یاکامپیوتر جدید بخره؟

تا اینجا داشته باشید تا بعد



برچسب‌ها: داستان
+ تاریخ چهارشنبه 91/7/19ساعت 7:15 عصر نویسنده پارمیدا | نظر

هنگامی که فرانسوا میتران در سال 1981میلادی زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت، از مصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون برای برخی آزمایش‌ها و تحقیقات به فرانسه منتقل شود.
هنگامی که هواپیمای حامل بزرگترین طاغوت تاریخ در فرانسه به زمین نشست، بسیاری از مسئولین کشور فرانسه و از جمله رئیس دولت و وزرایش در فرودگاه حاضر شده و از جسد طاغوت استقبال کردند.
پس از اتمام مراسم، جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستان‌شناس به همراه بهترین جراحان و کالبدشکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند.
رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه بنام پروفسور موریس بوکای بود که برخلاف سایرین که قصد ترمیم جسد را داشتند او در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود.
تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب، نتایج نهایی ظاهر شد؛ بقایای نمکی که پس از ساعتها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آن را مومیایی کرده‌اند. اما مسئله‌ی غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالم‌تر از سایر اجساد باقی مانده، درحالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.
پروفسور موریس بوکای در حال آماده کردن گزارش نهایی در مورد کشف جدید (مرگ فرعون بوسیله غرق شدن در دریا و مومیایی جسد او بلافاصله پس از بیرون کشیدن از دریا) بود که یکی از حضار در گوشی به یادآور شد که برای انتشار نتیجه تحقیق عجله نکند، چرا که نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است.
ولی موریس بوکای بشدت این خبر را رد کرده و آن را بعید دانست. او بر این عقیده بود که رسیدن به چنین نتیجه ی بزرگی ممکن نیست مگر با پیشرفت علم و با استفاده از امکانات دقیق و پیشرفته کامپیوتری. در جواب او یکی از حضار بیان کرد که قرآنی که مسلمانان به آن ایمان دارند قصه غرق شدن فرعون و سالم ماندن جثه‌ی او بعد از مرگ را خبر داده است.
حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد و از خود سوال می‌کرد که چگونه این امر ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی در سال 1898میلادیکشفشده است، در حالی که قرآن مسلمانان قبل از 1400 سال پیدا شده است؟
چگونه با عقل جور در می آید در حالی که نه عرب و نه هیچ انسان دیگری از مومیایی شدن فراعنه توسط مصریان قدیم آگاهی نداشته و زمان زیادی از کشف این مسئله نمیگذرد؟
موریس بوکای تمام شب به جسد مومیایی شده زل زده بود و در مورد سخن دوستش فکر می‌‌کرد که چگونه قرآن مسلمانان درمورد نجات جسد بعد از غرق سخن می‌گوید در حالی‌که کتاب مقدس آنها از غرق شدن فرعون در هنگام دنبال کردن موسی سخن میگوید اما از نجات جسد هیچ سخنی بمیان نمی‌آورد و با خود می‌گفت آیا امکان دارد این مومیایی همان فرعونی باشد که موسی را دنبال میکرد؟
و آیا ممکن است که حضرت محمد هزار سال قبل از این قضیه خبر داشته است؟ او در همان شب تورات و انجیل را بررسی کرد اما هیچ ذکری از نجات جسد فرعون به میان نیاورده بودند.
پس از اتمام تحقیق و ترمیم جسد فرعون، آن را به مصر باز گرداندند ولی موریس بوکای خاطرش آرام نگرفت تا اینکه تصمیم گرفت به کشورهای اسلامی سفر کند تا از صحت خبر در مورد ذکر نجات جسد فرعون توسط قرآن اطمینان حاصل نماید.
یکی از مسلمانان قرآن را باز کرد و این آیه را برای او تلاوت نمود : {فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً وَإِنَّ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آیَاتِنَا لَغَافِلُونَ} [یونس:92] ما امروز پیکرت را [از آب‏] نجات می‌دهیم تا عبرت آیندگان شوى، و همانا بسیارى از مردم از آیت‏هاى ما بى‏خبرند این آیه او را بسیار تحت تآثیر قرار داد و لرزه بر اندام او انداخت و با صدای بلند فریاد زد: “من به اسلام داخل شدم و به این قرآن ایمان آوردم.” موریس بوکای با تغییرات بسیاری در فکر و اندیشه و آیین به فرانسه بازگشت و دهها سال در مورد تطابق حقائق علمی کشف شده در عصر جدید با آیه های قرآن تحقیق کرد و حتی یک مورد از آیات قرآن را نیافت که با حقایق ثابت علمی تناقض داشته باشد.
و بر ایمان او به کلام الله جل جلاله افزوده شد (لا یأتیه الباطل من بین یدیه ولا من خلفه تنزیل من حکیم حمید).
حاصل تلاش سالها تحقیق این دانشمند فرانسوی کتاب “قرآن و تورات و انجیل و علم بررسی کتب مقدس در پرتو علوم جدید” بود.

این هم منابع این مطلب:
http://en.wikipedia.org/wiki/Maurice_Bucaille
http://www.islamic-invitation.com/book_details.php?bID=899&dn=1



برچسب‌ها: داستان
+ تاریخ جمعه 91/2/29ساعت 1:15 عصر نویسنده پارمیدا | نظر

شما چقدر به قسمت و سرنوشت اعتقاد دارید ؟شما هم حتما زیاد شنیدید یا شاید هم خودتون بار ها گفتیتد از بخت بدم این اتفاق افتاد یا قسمتش این بوده که بدبخت شه یا خدا خواسته ،تو سرنوشتش اینجوری رقم خورده اما این داستان یا قصه با یک زبان ساده میخواد بگویید نه بیشتر مشکلات گرفتاریها نه تو سرنوشت ما هست نه قسمت ما بوده بلکه خومان با دست خویشتن بلا را به سر خودمان نازل می کنیم این خود ما هستیم که سرنوشت خودمان را رقم می زنیم نه بخت ما خوب اگر میخواهید داستان را بخوانید روی به دنبال فلک کلیک کنید به دنبال فلک

برچسب‌ها: داستان

+ تاریخ یکشنبه 89/6/14ساعت 10:49 صبح نویسنده پارمیدا | نظر

 

قورباغه ها

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه بدهند

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود

و مسابقه شروع شد

راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید

         اوه,عجب کار مشکلی

         هیچ وقت به نوک برج نمی رسند

یا

هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده

قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند.

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند

جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه

و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف

ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....

این یکی نمی خواست منصرف بشه!

بالاخره بقیه ازادامه بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید

 

         بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

و مشخص شد که

برنده مسابقه کر بوده

نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند-- چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !همیشه به قدرت کلمات فکر کنید .چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره

پس:

همیشه

مثبت فکر کنید !

و بالاتر از اون

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید

و هیشه باور داشته باشید

من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم



برچسب‌ها: داستان
+ تاریخ شنبه 88/1/29ساعت 3:40 عصر نویسنده پارمیدا | نظر