دیشب با یکی از دوستای دوران دبستانم که تا حالا باهاش دوستیم ادامه پیدا کرده داشتم حرف میزدم از هر دری سخنی گفت و کلی یاد اون روزهاافتادیم و از سادگی و بچگیمون گفتیم از دوستان که ماشالله همه ازدواج کردنو رفتن سر خانه و زندگی و هرکدومی یکی دوتا بچه دارن هر کدومو نام برد و از حالشون گفت و اخرش دیدم تنها یالغوز این جمع منم از بالا رفتن بی خود سنمون گفتیم از موهای سپیدی که جا خوش کردن بین موهامون گفتیم از اینکه موهای سپید شدن تل سرمون واون از چروک زیر چشماش گفت و اینجا بود که پی بردم مجردی هم بد نیستا من هنوز چروک ندارم خدا را شکر آخه زوده هنوز چروک زیر چشم
و درآخر از یه خبر بد بهم داد خبری که خیلی ریختم خبر مرگ یکی از بچه ها رو کسی که سه سال راهنمایی رو باهاش گذروندم کلاس اول راهنمایی باهم روی یه نیمکت می نشستیم خلاصه گفت که چند سال پیش سرطان خون می گیره و بعد هم فوت میکنه قیافش از چشم دور نمیشه
خدا رحمتش کنه دختر خوب و نسبتا شیطونی بود واقعا چرخ گردون چه بازی هایی که نداره
یه حمدو سه تا قول هوالله نثار روحش سمیه جان درجوانی رفتی انشالله ان دنیابرایت زیبا باشد