چند وقتیه بد جور تو فکر کارم یه جورایی احساس بدی نسبت به خودم دارم احساس می کنم شدم یه زائده و چسبیدم به دنیا مثل زگیل چون بیکارم و هیچ سودی نه به خودم و نه به جامعه می رسونم احساس میکنم شدم یه تنبل بی خاصیت عین مخمل احساس بدیه
برای همین افتادم دنبال مشاغل خانگی ولی اونا هم با رو حیات من سازگاری ندارند نمی تونن منو جذب کنن نمی دونم شاید توقع ام بالاست خیلی دلم کارهای تحقیقاتی می خواد عاشق اینکار هام ازمایش تحقیق مشغله ذهنی به جواب نرسیدن شکست خوردن دوباره شروع کردن اینا شده ارزو م اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم و چه جوری؟
این روزها عجب عشق پول هم منو گرفته البته پولی که خودم بدستش بیارم اونام با کار کردن یه زمانی دادشم این حسو داشت می گفت دلم میخواد خودم پول در بیارم خرجش نکنم فقط داشته باشمش یه جورایی شبیه اسکروچ شده بود اسکروچ که یادتون هست اردک پولداره که تمام پولاشو جمع میکرد و به کسی نمی داد منم اینجوری شدم دلم پول می خواد حالا نه به اون اندازه
پی نوشت :نمی دونم چرا پستم این شکلی شد اومدم جدی بنویسم شد کارتونی یاد وبلاگ Albert"s Hypothesis افتادم اون همیشه اینجوری مینویسه