یه دوست داشتم اسمش سحر بود من تو کل زندگیم دوست با نام سحر زیاد داشتم و دارم خلاصه من با این سحر خیلی دوست بودم اما بعضی موقع ها هم بد جور همو میزدیم یه همچین دوستایی بودیم ما یه نمونش همینه که الان می نویسم من از لحاظ جسه نسبت به سحر خیلی ریزه میزه تر بودم هم لاغرتر بودم هم قدم کوتاه تر بود اون به نسبت من هیکلی تر بود صداشم خیلی بم بود جوری که وقتی گریه میکرد چهار پنج تا خونه اون ور تر صداشو می شنیدن نمیدونم ما چه دخترایی بودیم همش کشتی میگرفتیم و همیشه هم من کتک میخوردم آقا ما جو گیر که حالا بلدم کتکش بزنم پاشدم رفتم در خونشون ما توی یه کوچه باریک و دراز بودیم سر کوچه خونه ما ته کوچه خونه سحر اینا بودرفتم و با روی خوش و یک پس زمینه شیطانی بهش گفتم بیا بریم خونه ما اون بدبختم بی خبر از همه جا اومد خونمون بهش گفتم اقا بیا با هم کشتی بگیریم اونم از خدا خواسته که حالا منو میزنه خوش و خرم شروع کرد جاتون خالی هرچی فن آموخته بودیم رو بچه مردم پیاده کردیم اینم مثال یک شکست خورده عر کشان و مامان گویان رفت خونشون پی نوشت: این خاطره مربوطه به مسابقه ای که در وبلاگ مهتاب ترتیب داده شده شما دوستان باید برید به وب مهتاب و به من از یک تا 5 امتیاز بدین واما نظرات بسته است برای دادن نظر به پست قبلی برید اون پست هم بخونید و با هم نظر بدید یه بار که بد جور کتک خوردم داداشم بهم گفت تو چرا از خودت دفاع نمی کنی و کتک میخوری ؟ گفتم :خب چیکار منم اون گنده و چقالوئه زورم بهش نمیرسه؟ داداشمم به رگ غیرتش برخورد و طی یک کلاس ویژه و فشرده طرز کتک زدن به حریف یا همون سحر رو یادم داد چند تا فن هم بهم یاد داد
خلاصه شدم یه پا کشتی گیر
از اون طرف هم من پیروز مندانه که گویی یه کشتی گیر روسی رو شکست دادم داداشمو صدا زدم که من زدمـــــــــــــــــــــش داداشمم جو گیر تر من انگار مربی یه کشتی گیر معروفه گفت:دیدی دیدی گفتم میتونی بزنیش
اینجوری همو تحویل گرفتیم