سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یارَبَّ الحُسَینِ ، بِحَقِّ الحُسَینِ ، اشفِ صَدرَالحُسَینِ ، بظُهورِالحُجَّة

                                                              

 

فقط همین و دیگر هیچ

آزاد نگار: امروز داغترین روز اصفهان بود به نظر خیلی ها خدایی گرم بود اصلا آتیشی بود هوا

ولی از اونجایی که خدا بزرگه و همه چی دست خداست الان  ساعت 10 داره یه بارون خیلی خوشگل و عالی میاد و تلافی گرمی ظهر هوا بسیار عالیه یه نسیم خیلی خنک داره میاد

خدایا خیلی خیلی ممنونتیم بابت این رحمت الهی



برچسب‌ها: مفهومی
+ تاریخ جمعه 93/5/24ساعت 1:8 عصر نویسنده پارمیدا

 آخر و عاقبت  یک دهه 60 حقیقی اینه شک نکنید نکته بین



برچسب‌ها: مفهومی
+ تاریخ چهارشنبه 93/5/8ساعت 5:39 عصر نویسنده پارمیدا | نظر



برچسب‌ها: مفهومی
+ تاریخ شنبه 93/5/4ساعت 10:10 صبح نویسنده پارمیدا

"حتما یه نفر هست که بهش تلفن بزنم" این جمله‌ را هر روز برای خودم می‌گویم، پشت بندش هم موبایل را برمی‌دارم، کانتکت لیست را باز می‌کنم، از همان بالا یکی یکی شماره‌ها و نام‌ها را نگاه می‌کنم و هی می‌روم پایین، پایین‌تر و پایین‌تر...

"حتما یه نفر هست که بهش تلفن بزنم" این جمله را می‌گویم و از از نامهایی که با حرفِ «اِی» شروع می‌شوند به نامهایی می‌رسم که اولشان «بی» دارد اما هنوز کسی را نیافته‌ام تا با او تماس بگیرم. کمی بعد «سی»‌دارها تمام می‌شوند و به «دی»دارها می‌رسم.

لغت «دی»دارها حواسم را پرت می‌کند، یاد دیدارهایم می‌افتم. "حتما یه نفر هست..." با همین دلخوشی نیمی از حروف الفبا را رد می‌کنم اما کسی پیدایش نمی‌شود. فهرست بلند بالای شماره‌ها و نامها را یکی یکی می‌خوانم، هر کدام‌شان جرقه‌ی خاطره‌ای در ذهنم می‌زنند، خاطره‌ای کوتاه، به همان کوتاهی‌ای که از نام‌شان به نام بعدی می‌روم! "حتما یه نفر هست..."

اینبار کمی صدایم می‌لرزد، با دقت بیشتری نامهای باقی‌مانده را رد می‌کنم، انگار هر کدام از نامها و شماره‌ها مرا یاد بویی خاص می‌اندازد، شاید هم طعمی خاص... "حتما هست"...به آخرین نام می‌رسم، کله‌ام داغ می‌شود، ناباورانه می‌گویم "حتما یه نفر هست، حتما"

و دوباره فهرست نامها و شماره‌ها را یکی یکی بالا و پایین می‌کنم، این بار سعی می‌کنم از هر نامی خاطره‌ی بهتری به یاد آورم برای همین بیشتر روی‌شان توقف می‌کنم، اما این بار هم هر نام شبیه اسلایدی می‌شود که چیزی گنگ را برایم به تصویر می‌کشد، پس بی اینکه چیزی یادم بیاید سراغ اسلاید بعد می‌روم و بعدی و بعدی و بعدی... نامها تمام می‌شوند، حروف الفبایم ته می‌کشند، خاطره‌ها هم همینطور. نفسی عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم آرام باشم..."حتما یه نفر هست که بهش تلفن بزنم....هست؟؟

 

 

پی نوشت:

این متن رو جایی خوندم برام جالب بودچون برای خودمم اتفاق افتاده گذاشتم شماهم بخونید شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه



برچسب‌ها: مفهومی
+ تاریخ یکشنبه 92/10/15ساعت 4:16 عصر نویسنده پارمیدا | نظر



برچسب‌ها: مفهومی
+ تاریخ یکشنبه 92/9/17ساعت 12:19 عصر نویسنده پارمیدا | نظر