سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یارَبَّ الحُسَینِ ، بِحَقِّ الحُسَینِ ، اشفِ صَدرَالحُسَینِ ، بظُهورِالحُجَّة

امیدوارم از قسمت اول لذت برده باشید اینم قسمت دوم

این گذشت, تا یک روز که پسر در خانه نبود دده سیاه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ویار دارم؛ اما پسرت نمی گذارد این کبوتر را سر ببرم.» 

پادشاه داد سر کبوتر را بریدند. از جایی که خون کبوتر به زمین ریخت درخت چناری رویید و قد کشید.

وقتی پسر برگشت خانه از درخت خیلی خوشش آمد. از آن به بعد, همیشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش می پلکید.

دده سیاه هر دو پایش را کرد تو یک کفش که «باید این درخت را ببری و با چوبش برای بچه ام گهواره درست کنی.»

پسر گفت «قحطی چوب که نیست. از هر درخت دیگری که بخواهی می دهم گهواره درست کنند.»

این هم گذشت؛ تا یک روز که پسر رفته بود شکار, دده سیاه رفت پیش پادشاه و ماجرا را برایش تعریف کرد. پادشاه بی معطلی داد چنار را بریدند و با چوبش گهواره درست کردند.

از آن چنار زیبا فقط یک تکه چوب باقی ماند که آن را به گوشه ای انداختند. تکه چوب همان جا ماند و ماند تا پیرزنی که به خانة پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو می کرد, روزی تکه چوب را دید؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! این را بده ببرم بگذارم زیر دوکم.»

دده سیاه گفت «وردار ببر.»

پیرزن تکه چوب را برد گذاشت زیر دوکش. روز بعد, وقتی برگشت خانه دید خانه اش آب و جارو شده و همه چیز مثل دسته گل تر و تمیز است.

پیرزن گوشه و کنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً کاسه ای زیر نمی کاسه است.»

فردا از خانه بیرون نرفت و پشت پرده ای پنهان شد. دید دختری از چوب زیر دوک آمد بیرون و همه جا را آب و جارو و تر و تمیز کرد. بعد, خواست برود توی تکه چوب که پیرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هیچ کس را ندارم؛ بیا دختر من بشو.»

دختر دیگر نرفت توی چوب و در خانة پیرزن ماندگار شد.

روزی جارچی ها در شهر جار زدند «هر کس می تواند بیاید از ایلخی بان پادشاه اسب بگیرد و پرورش بدهد.»

دختر به پیرزن گفت «ننه جان! تو هم برو یکی بگیر.»

پیرزن گفت «ما که علوفه نداریم بدهیم به اسب.»

دختر گفت «تو برو بگیر. کارت نباشد.»

پیرزن رفت پیش پادشاه. گفت «ای پادشاه! بفرما یکی از اسب هایت را بدهند به من پرورش بدهم.»

پادشاه گفت «ننه! تو که حال و حوصلة پرورش اسب نداری.»

پیرزن گفت «دختر یکی یک دانه ام خیلی دلش می خواهد اسبی داشته باشد.»

پادشاه برای اینکه دل پیرزن را نشکند به ایلخلی بانش گفت «اسب مردنی و چلاقی بدهد به پیرزن که زنده ماندن و مردنش چندان فرقی نداشته باشد.»

پیرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست کشید پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشید تو حیاط و همه جا علف درآمد.

چند ماه بعد, پادشاه امر کرد «بروید اسب ها را جمع کنید.»

غلام های پادشاه شروع کردند به جمع کردن اسب ها به خانة پیرزن هم سری زدند که ببینند اسبش مرده یا زنده است. اسب چنان شیهه ای کشید که چیزی نمانده بود زهرة همه آب شود. رفتند به طویله درش بیاورند که اسب هر که را آمد جلو زد شل و پل کرد و هر کس را که پشت سرش ایستاده بود به لگد بست.

غلام ها گفتند «ننه جان! ما که حریف این اسب نمی شویم؛ بگو یکی بیاید این را از طویله بکشد بیرون تا ما آن را ببریم.»

دختر رفت دستی کشید پشت اسب و گفت «حیوان زبان بسته, بیا برو. از صاحب چه وفایی دیدم که از تو ببینم.»

اسب از طویله آمد بیرون و غلام های پادشاه آن را گرفتند و بردند.

روزی از روزها, گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد و هیچ کس نتوانست آن را به نخ بکشد.

دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من می توانم مرواریدها را نخ کنم.»

پیرزن گفت «دختر جان! این کار از تو ساخته نیست. از خیرش بگذر.»

دختر اصرار کرد. پیرزن آخر سر قبول کرد و با ترس و لرز رفت پیش پادشاه گفت «قبلة عالم به سلامت! من نمی گویم, دخترم می گوید می توانم مرواریدها را به نخ بکشم.»

پادشاه گفت «برو دخترت را بیار اینجا ببینم.»

دختر رفت پیش پادشاه, پادشاه گفت «این تو هستی که گفته ای می توانم مرواریدها را نخ کنم؟»

دختر گفت «بله! اما به شرطی که تا همه را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق بیرون نرود.»

پسر پادشاه امر کرد «هر کس می خواهد به حیاط برود, زودتر برود و هر کس در اتاق می ماند بداند تا این دختر مرواریدها را نخ نکرده نمی تواند قدم بگذارد بیرون.»

بعد, در را قفل کرد و همه به تماشا نشستند.

دختر مرواریدها را چید جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع کرد «من اناری بودم بالای درختی. آهای! آهای! مرواریدهایم! یک روز پسر پادشاه آمد و من را چید. آهای! آهای! مرواریدهایم! من را برد و رو درخت نارنجی گذاشت. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاهی آمد و گردن بند مرواریدم را باز کرد. آهای! آهای! مرواریدهایم!.»

به اینجا که رسید دده سیاه گفت «دیگر بس است! از خیر گردن بند گذشتیم.»

دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد و با هر آهای! آهایی که می گفت چند تا از مرواریدها کنار هم قرار می گرفت و می رفت به نخ.

«من را توی آب انداخت و شدم یک بوته نسترن. آهای! آهای! مرواریدهایم! پسر پادشاه گل هایم را چید. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه دید پسر پادشاه همة هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر کرد. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک عرقچین. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمین. شدم کبوتر. آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد, این دده سیاه ویار کرد و داد سرم را بریدند. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک چنار. آهای! آهای! مرواریدهایم!»

دده سیاه باز هم پرید تو حرف دختر و گفت «ول کن دیگر! گردن بند نخواستیم.»

دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد «چنار را بریدند برای بچه اش گهواره درست کردند. آهای! آهای! مرواریدهایم! پیرزنی یک تکه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم دختر پیرزن. آهای! آهای! مرواریدهایم! روزی پادشاه یک اسب لاغر و مردنی داد به ما. آهای! آهای! مرواریدهایم! اسب را پرورش دادیم و غلام ها آمدند و بردنش. آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد, گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد.»

دده سیاه داد کشید «وای دلم! در را وا کنید برم بیرون. مردم از دل درد.»

پسر پادشاه گفت «تا همة مرواریدها نخ نشده هیچ کس نباید برود بیرون.»

دختر دنبال حرفش را گرفت «هیچ کس نتوانست آن ها را به نخ بکشد. آهای! آهای! مرواریدهایم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسید تو می توانی مرواریدها را نخ کنی. آهای! آهای! مرواریدهایم! دختر گفت بله, اما به شرطی که تا آن ها را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق نرود بیرون. آهای! آهای! مرواریدهایم!»

به اینجا که رسید کار نخ کشیدن مرواریدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت کرد به طرف دده سیاه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفایی کرده که به تو بکند.»

پسر پادشاه دید این همان دختر انار است. پیشانیش را بوسید و داد دده سیاه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول کردند به کوه و بیابان.

بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسیدند.

 



برچسب‌ها: قدیمی
+ تاریخ سه شنبه 88/1/11ساعت 5:54 عصر نویسنده پارمیدا | نظر