سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یارَبَّ الحُسَینِ ، بِحَقِّ الحُسَینِ ، اشفِ صَدرَالحُسَینِ ، بظُهورِالحُجَّة

   اینم به خاطر روز تولدم امیدوارم خوشتون بیاد روزی بود؛ روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچه دار نمی شد. یک روز نذر کرد اگر بچه دار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد برای ماهی های دریا.

از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.

یک سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نیازش را به کلی فراموش کرد.

روزها همین طور آمدند و رفتند تا یک روز زن نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و به فکر فرو رفت. با خودش گفت «ای دل غافل! پسرم بیست و یک ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نکرده ام.»

پسر وقتی دید مادرش به فکر فرو رفته پرسید «مادرجان! چه شده؟ انگار خیلی تو فکری.»

زن گفت «پسرم! نذر کرده بودم اگر بچه دار شدم یک من روغن و یک من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد برای ماهی های دریا.»

پسر گفت «اینکه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»

زن رفت یک من عسل و یک من روغن خرید داد به پسرش.

پسر عسل و روغن را ورداشت برد کنار دریا. دید پیرزنی نشسته آنجا. پیرزن پرسید «پسرجان داری کجا می روی؟»

پسر جواب داد «مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهی های دریا.»

پیرزن گفت «ننه جان! ماهی عسل و روغن می خواهد چه کار! آن ها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم.»

پسر دید پیرزن حرف درستی می زند و گفت «باشد!»

و عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پیرزن گفت «الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!»

پسر پرسید «ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟»

پیرزن جواب داد «سر راهت به باغی می رسی؛ همین که پایت را گذاشتی تو باغ صداهای عجیب و غریبی به گوشت می رسد. یکی می گوید نیا تو می کشمت! دیگری می گوید نیا تو می زنمت! پسرجان! از این حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نکن و یکراست برو جلو, چند تا انار بچین و برگرد.»

پسر راه افتاد و در راه رسید به باغ. رفت چهل تا انار چید و برگشت. در راه یکی از انارها پاره شد؛ دختر قشنگی از توی آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»

پسر آب و نان نداشت که به او بدهد و دختر افتاد و مرد.

کمی بعد یک انار دیگر پاره شد. دختر قشنگی از توی آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»

این یکی هم افتاد و مرد.

در طول راه دختر ها یکی یکی از انار آمدند بیرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.

پسر رفت و رفت تا رسید کنار چشمه ای. انار آخری پاره شد, دختر قشنگی از توش درآمد و نان و آب خواست.

پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «این دختر سراپا برهنه را که فقط یک گردنبند به گردن دارد نمی توانم ببرم به شهر. باید اول بروم و برایش لباس بیارم.»

هر قدر دختر اصرار کرد که او را با خود ببرد, پسر قبول نکرد. به دختر گفت «همین جا بمان زود می روم و بر می گردم.»

و تنها راه افتاد سمت شهر.

درخت نارنجی کنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم کن.»

درخت نارنج سرش را خم کرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.

کمی که گذشت دده سیاهی که چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه کوزه اش را آب کند و عکس دختر را در آب دید, خیال کرد عکس خودش است. گفت «من این قدر خوشگل باشم, آن وقت بیایم برای خانم کوزه آب کنم.»

و کوزه را زد به سنگ شکست و برگشت خانه.

خانم پرسید «کوزه را چی کار کردی؟»

دده سیاه جواب داد «از دستم افتاد و شکست.»

خانم گفت «کهنه های بچه را وردار ببر بشور.»

دده سیاه کهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عکس دختر را در چشمه دید و با خودش گفت «حیف نیست من این قدر قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای خانم کهنه بشورم.»

بعد کهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.

خانم پرسید «کهنه ها را چی کار کردی؟»

دده سیاه جواب داد «خانم! من این قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای تو کهنة بچه بشورم؟ حیف نیست؟»

خانم گفت «مرده شور ترکیبت را ببرد با آن چشم های باباقوری و لب های کلفتت. برو تو آینه ببین چقدر خوشگلی و حظ کن. حالا بیا بچه را ببر بشور.»

دده سیاه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عکس دختر را در آب دید گفت طمن این قدر قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای خانم بچه بشورم.»

بعد بچه را بلند کرد سر دست؛ خواست پرتش کند تو چشمه که دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد که «آهای دختر! چه کار داری می کنی؟ کاریش نداشته باش. امت محمد است.»

دده سیاه سر بلند کرد دید دختری مثل پنجة آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.

زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بیایم پهلوی تو.»

دختر انار جوابش را نداد.

دده سیاه آن قدر التماس کرد و قربان صدقه اش رفت که دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آویزان کرد. دده سیاه موهای دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو کی هستی؟»

«من دختر انارم.»

«اینجا چه می کنی تک و تنها؟»

«شوهرم رفته لباس بیاورد تنم کند و من را ببرد.»

«این چه جور گردن بندی است که بسته ای به گردنت؟»

«جان من توی همین گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز کنند می میرم.»

«خانم جان! قربانت برم بیا سرت را بجویم.»

«توس سر ما آن جور چیزهایی که تو فکر می کنی پیدا نمی شود.»

دده سیاه دست ورنداشت. آن قدر التماس کرد که آخر سر دختر نخواست دلش را بشکند و رضا داد.

دده سیاه دزدکی گردن بند را از گردن دختر انار واکرد و او را هل داد و انداخت توی آب. دختر شد یک بوتة نسترن و ایستاد لب چشمه.

کمی بعد پسر برگشت و گفت «بیا پایین.»

دده سیاه گفت «از این درخت به این بلندی چطوری بیایم پایین.»

پسر گفت «وقتی می خواستی بری بالا مگر خودت نگفتی درخت نارنجم سرت را خم کن و درخت خودش خم شد؟»

دده سیاه گفت «آن وقت خم می شد؛ حالا دلش نمی خواهد خم بشود.»

پسر رفت بالا درخت او را آورد پایین. گفت «این لباس ها را از کجا پیدا کردی؟»

«از یک دده سیاه امانت گرفتم.»

«رنگ و رویت چرا این قدر سیاه شده؟»

«از بس که توی باد و زیر آفتاب ایستادم.»

«چشم هات چرا چپ شده؟»

«از بس که چشم به راه تو دوختم.»

«پاهات چرا این جور پت و پهن شده؟»

«از بس که بلند شدم و نشستم.»

پسر دیگر چیزی نگفت. یک دسته گل نسترن چید و دده سیاه را ورداشت و افتاد به راه.

دده سیاه دید هوش و حواس پسر همه اش به گل های نسترن است و مرتب با آن ها بازی می کند و هیچ اعتنایی به او نمی کند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر کرد. پسر خم شد آن ها را جمع کند, دید عرقچینی افتاده رو زمین. عرقچین را ورداششت و راه افتاد.

دده سیاه دید پسر همه اش با غرقچین ور می رود و هیچ اعتنایی به او نمی کند. عرقچین را از دستش گرفت و پرت کرد. پسر خم شد عرقچین را وردارد, دید کبوتر قشنگی نشسته جای آن, کبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسیدند به خانه.

هر کس چشمش افتاد به دده سیاه, گفت «یک دده سیاه و این همه افاده.»

پسر به روی خود نیاورد و بی سر و صدا عروسیش را بره راه انداخت.

چند روز بعد, وقتی دختر دید پسر همیشه سرش به کبوتر بند است و هیچ اعتنایی به او ندارد, گفت «من ویار دارم؛ کبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»

پسر گفت «هر چند تا کبوتر که بخواهی می گویم برایت بیارند.»

دده سیاه گفت «هوس کرده ام گوشت این کبوتر را بخورم.»

پسر قبول نکرد و سر حرفش ایستاد.



برچسب‌ها: قدیمی
+ تاریخ شنبه 88/1/8ساعت 7:43 صبح نویسنده پارمیدا | نظر