سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یارَبَّ الحُسَینِ ، بِحَقِّ الحُسَینِ ، اشفِ صَدرَالحُسَینِ ، بظُهورِالحُجَّة

با سلام و تبریک ولادت پیامبر اسلام و فرزندش اما صادق بر شما قسمت دو پرنده آبی تقدیم به شما دوستان عزیز

کچل آمد شروع کرد به نقل آنچه دیده بود. گفت و گفت و همین که رسید به آنجا که پرندة آبی در میان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش کرد و افتاد زمین.

کنیزها گفتند «به دختر پادشاه چی گفتی که غش کرد؟»

و کچل را تا می خورد زدند و بیرونش کردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشیدند و شانه هاش را مالیدند تا حالش جا آمد. دختر همین که چشم باز کرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «کچل کجا رفت؟»

گفتند «خیالتان راحت باشد. کتکش زدیم و انداختیمش بیرون.»

دختر پادشاه گفت «بروید زود پیداش کنید و بیاوریدش اینجا.»

کنیزها رفتند, کچل را پیدا کردند و آوردند.

دختر به کچل گفت «بگو ببینم بعد چه شد.»

کچل گفت «دیگر نمی گویم. می ترسم باز غش کنی و این ها بریزند سرم و بزنند پاک خرد و خمیرم کنند.»

دختر به کنیزها گفت «هر بلایی سر من بیاید کاری به این کچل نداشته باشید.»

کنیزها گفتند «به روی چشم!»

کچل هم نشست همة قصه اش را تعریف کرد.

دختر پرسید «می توانی من را به آن باغ ببری؟»

کچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.»

دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بیا خبرم کن.»

کچل رفت سر کوچه ایستاد و همین که شترها از دور پیداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب که شترها آمدند.»

دختر دوید بیرون و هر کدام سوار شتری شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسیدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو.

کچل دختر را جایی پنهان کرد و منتظر ماندند. کمی بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرندة آبی هم مثل دفعة قبل نمازش را که خواند دست هایش را رو به آسمان برد و گفت «خدایا! صاحب این النگو را زود برسان.»

کچل از جایی که پنهان شده بود بیرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بیارم, به من چی می دهی؟»

پسر گفت «از مال دنیا بی نیازت می کنم.»

کچل دختر را صدا زد. همین که دختر و پسر یکدیگر را دیدند هر دو از شوق دیدار بیهوش شدند و افتادند زمین. کچل گلاب به روشان پاشید و حالشان را جا آورد.

پسر گفت «من تو را به زنی می گیرم. اما این چهل تا پرنده عاشق من هستند و باید خیل مواظب باشیم از این قضیه بویی نبرند والا تو را زنده نمی گذارند.»

و به کچل یک کیسة طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.»

مدتی گذشت و دختر پادشاه آبستن شد.

روزی از روزها پسر گفت «وقتی بچه به دنیا بیاید گریه زاری راه می اندازد و پرنده ها از ته و توی ماجرا باخبر می شوند. آن وقت هم تو را می کشند و هم بچه را.»

دختر گفت «چی کار باید بکنیم؟»

پسر گفت «فردا با هم راه می افتیم. من پرواز کنان و تو پای پیاده. رو دیوار هر خانه ای که نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن یوسف بگذارید چند روزی اینجا بمانم.»

روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو دیوار خانه ای نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. کنیز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن یوسف بگذارید چند روزی اینجا بمانم.»

کنیز رفت به خانم خانه گفت «زن غریبه ای آمده دم در می گوید شما را به جان حسن یوسف بگذارید چند روزی اینجا بمانم.»

خانم آه بلندی کشید و گفت «الهی داغ به دلت بنشیند که باز من را به یاد حسن یوسف انداختی و داغم را تازه کردی! برو بگو بیاید تو.»

کنیز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاریکی جا داد.

چند روزی که گذشت دختر پادشاه بچه ای به دنیا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به کنیز گفت «شب برو پیش او بخواب؛ چون زائو را نباید تنها گذاشت.»

کنیز پیش زائو خوابیده بود که شنید کسی به شیشة پنجره زد و گفت «هما جان».

دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!»

«شاه ولی در چه حال است؟»

«خوابیده؛ تاج سرم!»

«مادرکم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش کرد؟»

دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!»

کسی که پشت پنجره بود دیگر چیزی نگفت و گذاشت رفت.

همین که صبح شد کنیز پیش خانمش رفت و گفت «دیشب چیز عجیبی دیدم.»

زن گفت «هر چه دیده و شنیده ای بگو.»

کنیز هم هر چه را که دیده و شنیده بود تعریف کرد.

زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن یوسف برگشته. امشب خودم می روم پهلوی زائو می خوابم تا مطمئن شوم.»

بعد, برای زائو غذای خوبی پخت. بچه را تر و خشک کرد. لحاف و تشکش را عوض کرد و شب رفت پهلوش خوابید.

نصف شب دید کسی از پنجره آمد تو و یواش گفت «هما جان!»

«بفرما؛ تاج سرم!»

«شاه ولی در چه حال است؟»

«خوابیده؛ تاج سرم!»

«مادرکم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش کرد؟»

«بله, تاج سرم!»

پسر می خواست برگردد که مادرش بلند شد. دستش را محکم گرفت و گفت «دیگر نمی گذارم از پیشم بروی. تو حسن یوسف من هستی.»

حسن یوسف گفت «مادرجان! نمی توانم اینجا بمانم.»

مادرش گفت «چرا نمی توانی؟»

حسن یوسف گفت «چهل تا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعی که دایه من را زمین گذاشت من را برده اند و به هر دری که می زنم رهایم نمی کنند.»

مادرش گفت «چه کار باید بکنیم که دست از سرت بردارند و نجات پیدا کنی؟»

پسر گفت «بده تو حیاط خانه مان تنور بزرگی بسازند و در یک طرفش راه فراری بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه می اندازم و آخر سر می گویم از دست آن ها خودم را آتش می زنم. آن ها می گویند نه, مزن. من می گویم نه, حتماً این کار را می کنم و پرواز می کنم می آیم اینجا, خودم را می اندازم تو تنور و از راه فرارش در می روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش می زنند و خاکستر می شوند.»

مادر حسن یوسف دستور داد تنور بزرگی ساختند. در یک طرفش را فراری گذاشتند و تنور را آتش کردند.

حسن یوسف به پرنده ها گفت «دیگر از دستتان خسته شده ام و می خواهم خودم را بزنم به آتش.»

پرنده ها گفتند «نه! این کار را نکن.»

حسن یوسف گفت «مرگ برای من شیرین تر از این زندگی است. حتماً این کار را می کنم.»

پرنده ها گفتند «اگر چنین کاری بکنی ما هم خودمان را آتش می زنیم.»

حسن یوسف به حرف پرنده ها اعتنایی نکرد. به هوا پرید و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر کشیدند و سایه به سایه اش پرواز کردند.

حسن یوسف خودش را به تنور رساند و یکراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به هوای او خودشان را به آتش زدند و خاکستر شدند.

حسن یوسف پیرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن کردند.

امیدوارم سال خوب و خوشی داشته باشید



برچسب‌ها: قدیمی
+ تاریخ شنبه 87/12/24ساعت 3:34 عصر نویسنده پارمیدا | نظر