سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یارَبَّ الحُسَینِ ، بِحَقِّ الحُسَینِ ، اشفِ صَدرَالحُسَینِ ، بظُهورِالحُجَّة

دست همه درد نکنه فکر نمی کردم اینقدر مورد توجه قرار بگیرد برای همین زود قسمت دوم را گذاشتم روی دیوانگان کلیک کنید

 

دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچة اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند.

قباد رفت جلو و پرسید «چه خبر است؟»

گفتند «دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده. مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند.»

قباد پرسید «آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟»

جواب دادند «فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند.»

قباد گفت «من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند.»

گفتند «اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده.»

قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد.

قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت. دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد.

مردم از شادی به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند. اما قباد زیر بار نرفت. فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر.

هنوز از دروازة شهر تو نرفته بود که دید عدة زیادی دور کپه خاکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسید «چی شده؟»

گفتند «مگر نمی بینی! زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد.»

قباد گفت «حکیم بیارید تا درمانش کند.»

گفتند «حکیم نداریم.»

قباد گفت «صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم.»

گفتند «حرفی نداریم! اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری.»

قباد گفت «قبول است.»

و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خاک را تو صحرا پر و پخش کرد.

همه خوشحال شدند و بقیة مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد. با خود گفت «به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند. بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم.»

و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر.

بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشتة شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همة مردم بریزند بیرون, آن ها چه خاکی به سرشان بکنند.

قباد رفت جلو پرسید «اینجا چه خبر است؟»

گفتند «چشم حسود کور! گوش شیطان کر! شکم باروی شهر شکاف برداشته. می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند.»

قبادگفت «من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم.»

گفتند «اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم.»

قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت.

اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد. گفت «دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده. هر چه زودتر باید برگردم.»

گفتند «مزدت را چه بدهیم؟»

گفت «یک اسب تندرو.»

رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش.

قباد با خود گفت «در این دیوانه خانة دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است.»

و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد.

 

 



برچسب‌ها: قدیمی
+ تاریخ یکشنبه 89/5/24ساعت 11:56 صبح نویسنده پارمیدا | نظر